Friday, March 30, 2007

بابل ما



بابل
کارگردان: آلخاندرو گنزالس ایناریتو
نویسنده فیلمنامه: گیلرمو آریاگا
موسیقی: گوستاو سانتااُلالا
بازیگران: برادپیت، کیت بلانشت، محمد اخزم، آدریانا بارازا، گائل گارسیا برنال

اسلحه ای به رسم سپاس هدیه داده می شود. برای محافظت از گوسفندان گله در مقابل شغال ها خریداری می شود. از سر سهل انگاری اسباب بازی بچه ها می شود. تیری بی هدف شلیک می شود و فاجعه ای شکل می گیرد

زن و شوهری آمریکایی بچه ها را پیش دایه مهربانشان گذاشته اند. آنها برای سفری توریستی به مراکش رفته اند و قرار است در روز مشخصی برگردند تا دایه بتواند برای عروسی پسرش به مکزیک برود. اما زن در جاده ای کویری در مراکش هدف گلوله ای بی هدف قرار می گیرد و مجبورند تا یافتن کمکی، او را به نزدیک ترین روستای کویری منتقل می کنند. همراهان زن و مرد آنها را رها می کنند. سفارت آمریکا به دنبال اهداف سیاسی خود و یافتن ردی از حملات تروریستیست و مرد تنها به دنبال راهی برای رساندن زن به بیمارستان. فاجعه ای در راه است

پیرزن مهربان مکزیکی، سالهاست که از زمان کودکی به عنوان دایه از دو بچه آمریکایی نگهداری می کند. او منتظر برگشتن پدر و مادر بچه ها از سفر است تا بعد از مدتها و برای عروسی پسرش به مکزیک برگردد. پدر و مادر در روز مقرر بر نمی گردند و او کسی را برای نگهداری بچه ها پیدا نمی کند، پس به همراه برادرزاده اش بچه ها را با خود به مکزیک می برد. اما در مسیر برگشت مرزبانان به آنها مشکوک می شوند، سوتفاهمی کوچک و فاجعه ای شکل می گیرد

دختر نوجوان کر و لال ژاپنی خسته از بی توجهی ها، کنار گذاشته شدن ها و سرخورده از خودکشی مادر به دنبال درک جدیدی از محیط اطراف، دوستان، پدر، روح و جسم خود است. پدر سالها پیش شکارچی بوده است و یادگارهای شکار او بر جای جای دیوار خانه نشسته اند. سر حیوانات، تفنگ ها و حتی عکسی از او و راهنمایش در سفری برای شکار به مراکش. پلیس هنوز در ارتباط با خودکشی مادر به پدر مشکوک است. صبح دو پلیس به در خانه می آیند و سراغ پدر را می گیرند اما او خانه نیست. شب، دختر که تصور می کند پلیس باز هم به دنبال سرنخ تازه ای می گردد، تصمیم می گیرد به بهانه توضیح در مورد خودکشی مادر پلیس جوان را به خانه بکشد. فاجعه ای می تواند در راه باشد

تورات، سفر پیدایش، فصل یازدهم، داستان بابل: در آغاز همه انسان‌ها به یك زبان صحبت می‌كردند تا روزی كه نمرود پادشاه بابل تصمیم ‌گرفت برج بلندی بسازد تا به جایگاه خدا دست پیدا کند. خداوند از این عمل به خشم آمد و عذابی نازل كرد که پس از آن سازندگان برج هر یك به زبانی صحبت كردند و دیگر حرف همدیگر را نفهمیدند. بعد برج را با طوفان بزرگی در هم ‌ریخت و مردم بابل را در سراسر دنیا پراكنده كرد

بابل "ایناریتو" توصیفی امروزیست از اسطوره بابل که به عنوان نمادی برای بیان عدم درك متقابل، سوءتفاهم و پیچیدگی روابط در هنر و ادبیات استفاده می شود. بابل داستان ماست. آیینه جهان دیوانه، پیچیده و در هم گره خورده ما. بابل تصویر دنیای کج فهم، عجول، سهل انگار و تنهای ماست. دنیایی که حساسیت و پیچیدگی ابلهانه اش می تواند تاوان کوچکترین اشتباهات، سوءتفاهمات و چه بسا درستکاری ها را تا حد یک فاجعه بالا ببرد. بابل داستان هر روزه ماست. داستان سودای خدایی ما و عذابی که اینبار خود بر خود مقدر کرده ایم

Tuesday, March 13, 2007

با خشایارشاه هم بله؟

قبل از اینکه این مطلب رو بخونین بگم که این مطلب رو واسه وبلاگ خودم نوشته بودم و شک داشتم که اینجام بزارمش یا نه و البته هنوزم شک دارم، چون نقد نیست و من خودم هم هنوز فیلم رو ندیدم. به هرحال چون حرف و حدیث در مورد این فیلم زیاد بود و بعد از مشورت با سردبیر عزیز گفتم اینجام بزارمش که وبلاگمون از قافله عقب نمونه تا بعد یکی از بروبچز لطف کنه و یه نقد توپ راجع به فیلم بنویسه. من که شدیداً منتظرم

۳۰۰
کارگردان: زاک اسنایدر
نویسنده: زاک اسنایدر، کرت جانستاد - براساس کمیک استریپی از فرانک میلر
بازیگران: جرالد باتلر، لنا هیدی، دمنیک وست، دیوید وانهام
محصول: آمریکا

ما خودمون کم بدبختی داریم، اینام هی هر روز یه چیزه جدید عَلم می کنن که خون آدمو به جوش میاره، اونوقت وسط این هیر و ویری آدم باید همه کاراشو بزاره زمین بره اعتراض کنه. البته اعتراضم می تونه در جای خودش کلی حال بده ها، خصوصاً که از جمله کاراییه که ما ملت توش به شدت استادیم چون اصولاً ما همیشه می دونیم چی نمی خوایم ولی به اینکه چی می خوایم و از اون مهمتر چرا اینجوری شد که نمی خوایمش خیلی کاری نداریم.
بگذریم، داستان اینه که توی چند روز گذشته نمایش فیلم جدید کمپانی برادران وارنر به نام ۳۰۰ در آمریکا شروع شده که درباره نبرد سپاه خشایارشاه در ترموپیل و مقاومت یک لشگر 300 نفره در برابر سپاه ایرانه. تا اینجاش که موردی نداره اما چیزی که خار و مادرِ برادران وارنر و فرانک میلر (کسی که فیلم از روی کمیک استریپ هاش ساخته شده) و هردوت (مورخ یونانی) رو تبدیل به معروف ترین شخصیتهای وبلاگ های ایرانی کرده و باعث برانگیخته شدن احساسات ایرانیان در اقصا نقاط دنیا و افتادن ولوله بین بلاگرها و در دنیای اینترنت شده، تصویر زشت و غلطیه که از ایرانیان توی این فیلم ارائه‌ شده. من که فیلم رو ندیدم ولی اینجور که دوستان میگن و آنونس فیلم نشون می ده خلاصش اینه که ۳۰۰ تا یونانی خوش تیپ و خوش هیکل و فهیم که همه لباساشونو گوچی براشون طراحی کرده با ۱ میلیون جک و جونور ایرانی (یه چیزی تو مایه های سپاهیان تاریکی توی فیلم ارباب حلقه ها) که بویی هم از انسانیت نبردن می جنگن و در برابرشون مقاومت می کنن. اطلاعات بیشتر راجع به فیلم و عکس های فیلم و واقعیات تاریخی رو می تونین اینجا و اینجا بخونین. اما حالا ملت همه دست به کار شدن که هر جوری هست به این موضوع اعتراض کنن. البته اینبار باید جداً عرض کنم که نحوه اعتراض ها خیلی عاقلانه تر و واقع بینانه تره، از جمله پیشنهاد تصحیح منصفانه ویکی پدیا برای ارائه اطلاعات درست و یا ایجاد بمب گوگلی. به هر حال بنده هم در همین راستا اعتراضم رو به این فیلم اعلام می کنم و گفتن برای درست کردن بمب گوگلی به این سایت لینک بدین که خب ما الساعه میدیم
اما یه نکته ای هم خودم اضافه کنم که به هر حال در این مورد تصویر غلطی از فرهنگ و تاریخمون ارائه شده که باید یه عکس العملی از خودمون نشون بدیم، هر چند که این نه اولین باره و نه آخرین بار خواهد بود، هر چند که هر روز خودمون و در مواردی خیلی واضح تر و تاثیرگذارتر هویت تاریخی و دینی و فرهنگمون رو توی دنیا و از اون بدتر پیش خودمون زیر سوال می بریم و هیچ کدوممون هم ککش نمی گزه و البته هر چند که از فردا علاوه بر جواب دادن به این سوال که آیا زنها تو ایران حق شترسواری دارن یا نه؟ باید به این سوال هم جواب بدیم که "این خشایارشاتون کجا می رفته پیرس (piercing) می کرده؟!"، اما با وجود تمام اینا من باید اعتراف کنم که امیدوارم برادران وارنر به سنت این چند ساله هالیوود، قسمت های بعدی این فیلم رو هم تولید کنه، چه می دونم مثلاً ۴۰۰، ۵۰۰، ۶۰۰...، ما ملت هم پشت به پشت هم هی اعتراض کنیم و بمب گوگلی بزنیم. اینطوری هم کلی اطلاعات تاریخیمون از چیزی که بهش افتخار می کنیم ولی راست و حسینی چیزه زیادی راجع بهش نمی دونیم زیاد میشه، هم بلکه همینجور ۱۰۰ تا ۱۰۰ تا یادمون بیاد که ما یه ملتیم و فردا اگه همدیگر رو تو خیابون دیدیم به جای "هیس! ایرانیه ها" به هم سلام کنیم. اونوقت دیگه کسی واسمون ۳۰۰ نمی سازه یا اگرم ساخت لباسای مارم میده گوچی طراحی کنه

یک حقیقت ناخوشایند


An Inconvenient Truth

کارگردان: دیویس گوگنهایم

بازیگران: ال گور (در نقش خودش)

محصول 2006، آمریکا


یک مستند بسیار خوش ساخت در مورد تغییر شرایط جوی و گرم شدن کره زمین (Global Warming) که از زبان ال گور روایت می شه. گویا ال گور – که علاقه خاصی به این موضوع داره - در چند سال اخیر فعالیتهای زیادی در زمینه آگاه کردن عموم و تغییر سیستهای دولتی در آمریکا در جهت کاهش آلودگیهای صنعتی کرده. یکی از این فعالیتها، سفر کردن به شهرهای مختلف در آمریکا و بعضی کشورهای دیگرآسیایی و اروپایی بوده. در این سفرها ال گور با نشان دادن یک سری اسلاید (که در همه این سفرها نسبتا بی تغییر می مونه)، سخنرانی بسیار جالبی رو ارائه میده در مورد تاریخچه این مشکل و عواقب وخیمی که به دنبال داره. فیلم به صورت مخلوطی از این سخنرانی و صحنه های دیگه ای (با صدای ال گور به عنوان راوی) هست. با اینکه فیلم تا حدی جهت گیری سیاسی داره (که از ال گور انتظار میره!) اما این جهت گیری وزن خیلی زیادی در برابر محتوای علمی و آگاه کننده فیلم و جنبه وجدانی (moral) مساله Global Warming نداره. فیلم نسبتا کوتاهه (1:40) و در نتیجه تا انتها آدم رو می کشونه بدون اینکه حاشیه روی زیادی داشته باشه.

بعد از دیدن فیلم من احساس کردم که واقعا " من زمین را دوست دارم!!!" و اصلا دلم نمی خواد که هیچ بلایی سرش بیاد. دیدن این فیلم باعث میشه آدمها (در همه جای دنیا، مخصوصا در آمریکا) به روش زندگیشون دوباره فکر کنند و ببینند که چقدر جای تغییرو بهبود وجود داره. دیدن "یک حقیقت ناخوشایند" الان به نظر من یه جورایی کوچیک ترین کاریه که می شه در جهت بالا بردن آگاهیمون در مورد گرم شدن کره زمین بکنیم. حتما ببینیدش، پشیمون نمیشید!

- در ضمن، من به پستهای خودم label اضافه کردم. فکر کنم خوب باشه اگه بعد از این label بذاریم تا دسته بندی فیلمها آسونتر بشه! در ضمن خانم صاحبخونه، این ستون سمت راست کلا داره اجق وجق نشون میده، یه کمکی بکن! :) )

Labels:

Monday, February 26, 2007

Notes on a Scandal


یادداشتهایی بر یک رسوایی

کارگردان: ریچارد ایر
فیلمنامه: پاتریک ماربر (بر اساس داستانی از زو هلر)
بازیگران: جودی دنچ، کیت بلانشت
محصول: انگلیس، 2006

میتونم بگم که این یکی از قویترین فیلمهای سال پیش بود با بازیهای فوق العاده و فیلمنامه خوب. من در راستای ماراتون قبل اسکار دیشب این فیلم رو دیدم و گفتم بگم که شما هم حتما ببینیدش (در ضمن خیلی این فارسی تایپ کردن سخته دیگه بابا نامردها! من کلی فیلم خوب دیدم ولی تنبلیم اومد بنویسم اینجا!).
داستان فیلم راجع به رابطه دو معلم مدرسه است. شیبا (کیت بلانشت) معلم جدید هنره و باربارا (جودی دنچ) معلم باسابقه تاریخه. باربارا تمام وقایع زندگیش رو در دفترچه های یادداشتش ثبت می کنه و به نوعی راوی داستان محسوب می شه. بین دو معلم رابطه دوستی شکل می گیره تا وقتی که باربارا بطور اتفاقی از چیزی خبردار می شه که میتونه رسوایی بزرگی رو برای شیبا به بار بیاره و از اونجاست که رابطه این دو نفر تغییر می کنه و داستان پیچ و خم تازه ای پیدا می کنه.
این فیلم به نظر من خیلی روانشناسانه است و نشون میده که آدمها چطور از موضع قدرت یا ضعف با هم برخورد می کنن. بازی جودی دنچ فوق العاده است و به نظر من تنها رقیب اصلی هلن میرن ( فیلم "ملکه") برای اسکار هست (امیدروارم واقعا یکیشون ببره امشب).
من فکر می کنم که مدت زمان فیلم هم خیلی مناسب بود و از بس که همه فیلمها دو ساعت و خورده ای طول می کشن، دیدن یه فیلم یک ساعت و نیمه خوب خیلی دلچسب بود!
خوب دیگه من رسما 2000 تا کالری سوزوندم برای تایپ کردن این دو تا خط! فعلا تا بعد.

Labels:

Wednesday, February 07, 2007

ماسایی سفید

The White Masai



کارگردان:
Hermine Huntgeburth
نویسندة رمان:
Corinne Hofmann
نویسندة فیلمنامه:
Johannes W. Betz
بازیگران:
Nina Hoss, Jacky Ido
محصول: 2005 آلمان
ژانر:
Romance / Drama

ماسایی سفیدپوست که براساس زندگینامة نویسندة رمان این فیلم، خانم کرین هافمن، ساخته شده در مورد رابطة یک دختر سوئیسی و یک بومی آفریقایی از اقوام ماسایی کنیا می باشد.
کرین هافمن سه کتاب نوشته که هر کدوم در مورد یک دوره از زندگیشه. این فیلم هم بر گرفته از کتاب اوّله که مربوط میشه به اواخر دهة هشتاد و اوایل دهة نود.
داستان فیلم اینه که کارولا، همون دختر سوئیسی، سال 1986 بهمراه دوست پسرش برای تعطیلات به کنیا سفر میکنه. در جریان این مسافرت با عشق زندگیش لمالیان (Lemalian) که یک جنگجوی سمبورو ِ (Samburu) و لباس مخصوص قبیله اش رو میپوشه آشنا میشه. کارولا که بطور محسوسی عاشق شده تصمیم میگیره زندگی مرفه اروپاییشو فدای این عشق کنه و در جستجوی لمالیان به محل زندگی دور افتاده اش بره. کارولا یه مدت کوتاه در کنار لمالیان در قبیلة کوچکش زندگی میکنه و با وجود اینکه تفاوتهای فرهنگی خودشو با اونا کمابیش احساس میکنه ولی به خاطر عشق عمیقی که بین اون و لمالیان وجود داره حاضر میشه با زندگی در سوئیس خداحافظی کرده و با لمالیان ازدواج کنه.
ادامة فیلم رو بهتره که خودتون ببینین و قضاوت کنین.
البته بازی نینا هاس جای حرف داشت که به قول این نظر- که واقعا نظر خوندنییه- جدای از نقد فیلم از جنبة فیلمسازی و اینکه بازیها چطور بودن نکتة مهم اینه که «کارولا و لمالیانی» واقعا وجود داشتن. من که بعد از دیدن فیلم همه اش داشتم به این فکر می کردم که اگه داستان فیلم واقعی نبود آیا همین قدر مخاطب رو تحت تاثیر قرار میداد یا نه.
در ضمن اگه بعد از دیدن فیلم براتون جالب بود که بدونین در دورة دوم و سوم زندگی کرین هافمن چه اتفاقاتی می افته و کتاب دوم وسوم به شرح چه چیز هایی می پردازه، توصیة اکید میکنم که به این لینک هم که واقعا تاثیرگذاره و یک مصاحبه با کرین هافمنه یه سری بزنین.

Tuesday, February 06, 2007

آپارتمان اسپانیایی

The Spanish Apartment



کارگردان:
Cédric Klapisch
نویسنده:
Cédric Klapisch
بازیگران:
Romain Duris, Judith Godrèche, Audrey Tautou
محصول: 2002 فرانسه
ژانر:
Comedy / Romance / Drama

قابل توجه دانشجویان محترم یا کسانی که یه زمانی دانشجو بودن علی الخصوص اونایی که یه شهر دیگه درس می خوندن؛ توصیه میکنم این فیلمو حتما ببینین.
زاویر یه دانشجوی اتوکشیدة فرانسوی رشتة اقتصاده که نرم (به ضم نون) یه زندگی عادی رو داره. یه دوست دختر ساده و خوشگل فرانسوی داره، سر کلاسهای درسش حاضر میشه و در فکر اینه که بعد از فارغ التحصیلیش یه شغل مناسب پیدا کنه. به زاویر توصیه میشه به علت وابستگی رشته و شغل آینده اش به دنیای اقتصاد و زبان اسپانیایی به مدت یک سال به اسپانیا بره وطی دورة معاوضة دانشجویی که به ارَسموس معروفه در یک دانشگاه اسپانیایی ادامة تحصیل بده. زاویر هیچ آشنایی در اسپانیا نداره و بهمین دلیل از این جابجایی نگران و مضطربه و بیتابی مادرش و گریة دوست دخترش هم در فرودگاه بیشتر اونو ناراحت میکنه.
زاویر بالاخره به اسپانیا میرسه و متعاقب یه سری وقایع از جمله دربدریهای چند روزه بالاخره با یه سری دانشجوی دیگه که هرکدوم ازیک کشور اروپای غربی اومدن همخونه میشه. اگه فیلمو به دو بخش تقسیم کنیم میشه گفت که اینجا آغاز قسمت دومه.
همخونه ایهای زاویراز نظر شخصیتی آدمهای جالب و شوخ طبعی هستن. در جریان این روابطه که زاویر از این رو به اون رو میشه و توی روابطش اعتماد بنفسی رو که نداشته کسب میکنه.
حال و هوای فیلم بی نظیره و صحنه های خنده دار و ماجراهای وصف حاله که آدمو شدیدا بیاد دوران دانشجویی خودش میندازه. اینا رو گفتم که یه وقت ژانر درام فیلم فریبتون نده و فکر نکنین قراره یه فیلم غم انگیز ببینین.
شخصیت پردازیهای فیلم بسیار زیبا و دیدنیه و سناریو و بازی جذاب بازیگران، بیننده رو تا به آخر وفادار به تماشای فیلم نگه میداره.

Sunday, February 04, 2007

Borat: Cultural Learnings of America for Make Benefit Glorious Nation of Kazakhstan -2006



Borat: Cultural Learnings of America for Make Benefit Glorious Nation of Kazakhstan -2006
خوب یکراست میرم سر اصل داستان. چون ظاهرا همه اینقدر سرشون شلوغه که وقت و حوصله خوندن اطلاعات کلاسه شده رو ندارند!! به هرحال اطلاعات کامل در مورد نویسنده و کارگردان و... رو از اینجا ببینید!!!! حالا چرا اینجوری؟ آخه فیلم خودش به همین روال پیش میره!!
داستان از زبان یک خبرنگار قزاقستانی بازگو میشه که برای کسب تجربه های دنیای متمدن از طرف تلویزیون دولتی قزاقستان مامور میشه تا به آمریکا بره..البته تفاوت فرهنگی برات-مامور مذکور!- با مردم آمریکا کلی مشکلات برای هر دو طرف بوجود میاره...
داستان بظاهر ساده است.ولی هنر ساشا بارون کوهن در بازی در نقش یک قزاق و خلق صحنه های جالبی که به ادعای کارگردان همه بداهه و بدون هماهنگی قبلی با مردم عادی ایجاد شده اند، فیلم رو واقعا دیدنی میکنه. ( تا حالا فقط تا حدودی ثابت شده صحنه دزدیدن پاملا اندرسن به روش قزاقی جهت ازدواج با برات با هماهنگی خود پاملا اندرسن بوده..بله همون پاملا اندرسن معروف! که جناب برات در بدو ورود به آمریکا عاشقش شده!!!) ولی از همه جالبتر انتقادات بسیار تند برات از آمریکاییها و سیاستهای بوش است که لابلای لودگیها و شوخیها به شدت هرچه تمامتر ابراز میشه..بیخود نیست که فیلم با اینکه کاندیدای شش جایزه اسکار بوده، هیچی نبرده و در جشنواره های دیگه برنده شده! در یک صحنه، برات در جمع مردم کالیفرنیا-که احساسات شدید طرفدار بوش و جنگ و نفت و..دارند- در وسط میدان مسابقات رودئو، به عنوان یک مهمان قزاق، بلندگو را میگیره و به عنوان طرفداری از بوش، دعا میکنه که بوش تا آخرین قطره خون مردان و زنان و کودکان عراقی رو بنوشه و چنان عراق رو با خاک یکسان کنه که تا چند هزار سال حتی یک مارمولک هم در اونجا زندگی نکنه..که البته مردم خوششون نمیاد و... اگر صحنه واقعی باشه-بنا به ادعای سازندگان- واقعا ساشا بارون کوهن بی کلگی کرده وسط اونهمه آمریکایی متعصب اینجور مسخرشون کرده..که البته از این بازیگر با استعداد انگلیسی الاصل هیچ بعید نیست. همین بس که سر فیلمبرداری این فیلم، 91 بار پلیس رو خواسته اند..و جناب کوهن ، یک کنفرانس خبری دروغی رو به عنوان برات قزاق در کاخ سفید برگزار میکنه..اونم یکروز قبل از اینکه رئیس جمهور قزاقستان یک بازدید رسمی از کاخ سفید داشته!! و کار به جایی میرسه که دولت قزاقستان برای رد ادعاهای ایشون، چهار صفحه مطلب در روزنامه نیویورک تایمز چاپ میکنه و...
البته از همین الان بگم که فیلم شدیدا غیر مناسب برای تماشا در یک جمع عمومی-از نوع با حجب و حیا!- میباشد! ( خود سازندگان، آخر فیلم اعلام میکنند که فیلم برای اشخاص کمتر از 3 سال نامناسب است!) راستی، موسیقی فیلم کلا مربوط به "زیرزمین" امیر کاستاریکا ساخته گوران برگوویچه و هنرپیشه ها هیچکدوم به زبان قزاقی صحبت نمی کنن. بورات به یک زبان من در آوردی که ترکیبی از عبری و لهستانیه حرف میزنه و "عظمت" به زبان ارمنی. چیزهایی هم که در واقع میگن هیچ ربطی به زیرنویس انگلیسی نداره...حالا بشینین همچین فیلمی رو ببینین!!
پ.ن: در نظرات پست قبلی نوشتم که یک مدت نمینویسم..فکر میکردم که دوستان دیگه این مدت کلی مطلب اینجا میذارن که دیدم بابا...خیلی باحالین! کلی دعوا میخواستم با شما بکنم ولی فقط همینو میگم: همچین درگیر زندگی نشین که یادتون بره چطوری دارین زندگی میکنین....حیف نیست بجای قلم شیرین هانی، من در مورد همچین فیلمی چیز بنویسم؟ کو اون نوشته های صمیمی spring breez? فیلمهای باکلاس مریم کو؟ از سردبیر خوش معرفت که هیچی نگم...

Friday, January 05, 2007

خدا سوپرمن رو دوباره به ما داد


بازگشت سوپرمن
کارگردان: برایان سینگر
فیلمنامه: مایکل دوگرتی و دان هریس (خالق شخصیت سوپرمن: جری سیگل)
بازیگران: برندون روت، کیت بسوورث، کوین اسپیسی، جیمز مارسدن
۱۵۴ دقیقه، محصول آمریکا-استرالیا

وقتی تصمیم گرفتم این مطلب رو راجع به فیلم جدید از سری سوپرمن، "بازگشت سوپرمن"، بنویسم نمی دونستم باید اسمش رو چی بزارم؟ بازگشت سوپرمن؛ سوپرمن در انقلاب کریستال ها؛ اثرات مخرب متائوریت ها (سنگ های آسمانی) بر سوپرمنیت؛ سوپرمن در کما؛ تو سوپرمن منو کشتی کچل!؛ چه کسی مخ سوپرمن را زده بود؟ و یا حتی، سوپرمن بهترین بابای دنیا!
این فیلم آخر از سری سوپرمن از همه جهت یک شاهکار سینمایی بود که من نمی دونم اگه بازی کوین اپیسی رو نداشت و اگه یه جوون تنها، توی مملکت غریب، یه شب از زور بیکاری و به یاد بچگیا نمی شست نگاهش کنه، اصولاًمی تونست بیننده ای هم داشته باشه یا نه؟ من فقط دلم واسه اون مرحوم کریستوفر ریو بدبخت می سوزه که نیستش ببینه با میراثس چه کردن. البته بازی این سوپرمن جدید خیلیم بد نبود، ولی فیلمنامه "بازگشت سوپرمن" مصداق به حق "بچه! پوشو دوتا ملاقه آب بریز تو غذا، شب مهمون داریم" بود! واقعاً که از این سرکاری تر نمی شد:
سوپرمن که انگار در آخر سری قبل رفته بوده سیاره یا ستاره مادریشو پیدا کنه حالا دست از پا درازتر برمی گرده زمین و میره سره همون شغل قبلیش یعنی روزنامه نگاری. لوییس همون دختر کَنه قسمت های قبل که عاشق سوپرمن شده بود حالا ازدواج کرده و با شوهرش ریچارد و پسر کوچک ۴−۵ سالش زندگی می کنه. این خانم لوییس خانم که حالا روزنامه نگار برجسته ای شده با اینک هنوز عاشق سوپرمنه ولی از حرص اینکه سوپرمن وسط رابطه عاشقانشون بی خبر گذاشته رفته و ضد حال زده، یه مقاله نوشته با عنوان "چرا دنیا به سوپرمن احتیاج ندارد؟" که اتفاقاً به خاطرش جایزه پیولیتزر هم گرفته! حالا توی این هیر و ویر کوین اسپیسی عزیز هم در نقش لکس لتور جنایتکارقصد داره به کمک کریستال های باقی مونده از سیاره کریپتون، سیاره سوپرمن که مرد فولادی در مقابلش مقاوم نیست، هم انتقام خودش رو بابت خراب کردن نقشه های قبلیش از سوپرمن بگیره هم نقشه جدیدش رو که خب می دونین که حتماُ در سطح نابود کردنه دنیاس رو اجرا کنه. توی این سوپرمن جدید کلی ماجرا داریم که دنبال کنیم. سوپرمن که هم هنوز عاشق لوییسه هم نمی دونه با این عشقش چی کار کنه، شب ها میره دم خونه لوییس اینا و از پشت دیوار دید می زنه. سوپرمن هم دل داره خب! طبق معمول همه سوپرمن های قبلی، این سوپرمن هم به همه جای دنیا پرواز می کنه واسه کمک به مردم دنیا، ولی نمی دونم چرا با اینکه صدای هر دردمندی رو از هر جا که باشه می شنوه و با اینکه تو تلویزیون درگیریها و جنگ های اطراف دنیا رو تماشا می کنه و اصلاُخودش خبرنگاره ولی یه سر نمی ره خاورمیانه، عراق یا سودان که مردم رو از زیر آتیش توپ و تانک و بمب نجات بده، عوضش میره پاریس و لندن و نیویورک تا اگه احیاناً یه خانمی ترمز ماشینش بریده بود کمکش کنه و زود برسونتش به بیمارستان که یوقت زَهره بچه آب نشه! به نظرم خدا بیامرز کریستوفر ریو از این سوپرمن جدید بیشتر به درد دنیا می رسید. موضوع از اینم جالبتر میشه وقتی که بالاخره این لکس بدجنس موفق میشه نقشه شیطانی خودش رو اجرا کنه و سوپرمن رو گیر بندازه و حتی بکشدش! بله بکشدش! سوپرمن که تمام توانش رو برای مبارزه با این شیطان کچل و نجات دنیا به کار برده بود و با اینکه در آخر مثل همیشه پیروز شد ولی بی هوش شد و از یه ارتفاعی در حدود جو زمین سقوط کرد توی یه پارکی تو نیویورک و رفت تو کما! البته اصلاُ نگران نباشین، سریع سوپرمن رو رسوندن بیمارستان، شوک بهش دادن، دستگاه شوک سوخت! بابا مرد فولادیه کم که نیست، تیر بهش اثر نداره اونوقت می خواستن بهش آمپول بزنن، خب معلومه که سوزن نمیره توی دستش و کج میشه! خلاصه که سوپرمن مرگ مغزی شد!
ولی خب اینجوری که نمیشه. حالا اگر در مورد جنگ های داخلی عراق کاری از دست سوپرمن بر نمی آید حداقل بخاطر ابرانسان نیچه هم که شده سوپرمن باید زنده بمونه! جهان ما لزوماً به سوپرمن احتیاج داره. جداً از این حرفا، پس کارگردان کجاقدرت بی کران عشق رو نشون می داد؟ در نتیجه لوییس همراه با پسرش رفت بالای سر سوپرمن و علاوه بر دل و قلوه های عشقولانه، در گوش سوپرمن گفت که انگار سوپرمن قبلاً یه شیطونیایی کرده بوده و این پسر کوچولو که تا اینجای فیلم هم چند تا چشمه اومده، پسر سوپرمنه! چه شود، سوپرمن پسردار هم شد! البته بدم نیست چون این دنیایی که من می بینم یدونه سوپرمن که سهله، یه دو جین سوپرمن هم کمشه. به هر حال سوپرمن از زور عشق از کما در اومد و بعد از یه سری دیالوگ پدرانه بالای سر بچه اش، رفت که باقی دنیا رو نجات بده که البته موند واسه قسمت های بعدی.
هرچی که کارهای قبلی ساخته شده از روی شخصیت های کمیک بوک ها، خصوصاً اسپایدرمن ها و "آغاز بتمن" خوب و سرگرم کننده بود این سوپرمن جدید جداً ضعیف بود اونقدر که می بینین میشه راجع بهش یه پست نوشت! البته من واقعاً برای سوپرمن خوشحالم که بالاخره سر و سامون گرفت. جداً فیلم خطرناکی بود ولی خب به خیر گذشت. خدا رو شکر، واقعاً خدا سوپرمن رو دوباره به ما داد